دختر آسمونی ملیکا

داری بی همسفر می ری، مسیر اشتباهات و


غبار بی کسی پوشوند، تموم رد پاهات و


بیا برگرد اون روزام و که، همدیگرو داریم


کی گفته آخر خطیم، کی گفته آخر کاریم

 

تو دستات و تکون می دی، همین جا آخر راه


داریم از هم جدا می شیم، داریم می ریم تو بی راهه


می ترسیدم از امروزی، که تو قلب کسی جا شی


دارم فردات و می بینم، محاله با کسی باشی

 

داری از اول جاده، دوراهی رو نشون می دی


از این لحظه جدا می شیم، تو دستات و تکون می دی


حالا من موندم و سایه ام که از تنهایی بق کرده


من و این نقطه ی پایان که دنیام و قرغ کرده

نوشته شده در 18 شهريور 1389برچسب:,ساعت 9:59 توسط ملیکا| |

روزای سخته نبودن با تو، خلا امید و تجربه کردم

داغ دلم که بی تو تازه می شد، هم نفسم شد سایه ی سردم


تورو می دیدم از اون ور ابر ها، که می خوای سر سری از من رد شی

آسمون و بی تو خط خطی کردم، چه جوری می تونی اینقده بد شی

سکوت قلبت و بشکن و برگرد، نزار این فاصله بیشتر از این شه


نمی خوام مثل گذشته که رفتی، دوباره آخر قصه همین شه

روزای سخته نبودن با تو، دور نبودنت و خط کشیدم


تازه م یفهمم اشتباهم این بود، چهره ی عشقم و اشتباه کشیدم


عشق تو دار و نداره دلم بود، اومدی دار و ندارم و بردی


بیا سکوتت و بشکن و برگرد، که هنوزم تو دل من نمردی.

نوشته شده در 18 شهريور 1389برچسب:,ساعت 10:0 توسط ملیکا| |

پرسید چقدر مرا دوست داری ؟

 

  . چند لحظه سکوتی کردم به چشم هایش خیره شدم ...

 

گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند .

به عشق این لحظه های انتظار * دوستت دارمعاشقتم . عاشق یک عشق واقعی . عاشق تو ... * .

به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم ...

به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم * دوستت دارم * .

به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو . در زیر باران قدم میزنم . عاشق بارانم . . .

به عشق آمدن باران و به اندازه ی تمام قطره های باران *  دوستت دارم * . 

به عشق تو به آسمان پر ستاره خیره می شوم  .

به اندازه ی تمام ستاره های آسمان * دوستت دارم * .

به عشق دیدنت بی قرارم  . حالا که تو را دارم هیچ غمی جز غم دلتنگی ات در دل ندارم .

به اندازه ی تمام لحظات بی قراری و دلتنگی  * دوستت دارم * . . .

من که عاشق چشم هایت هستم . عاشق گرفتن دست های مهربانت هستم

به عشق آن چشم های زیبایت * دوستت دارم * .

لحظه های عاشقی با تو چقدر شیرین است .

آن گاه که با تو هستم یک لحظه تنها ماندن نفس گیر است ...

به شیرینی لحظه های عاشقی * دوستت دارم * .

من که تنها تو را دارم . از تمام دار دنیا فقط  تو را می خواهم . تو تنها آرزویم هستی ...

به اندازه ی تمام آرزو هایم که تنها تویی .

به اندازه ی دنیا که می خواهم دنیا نباشد و تنها تو برای من باشی

به اندازه ی همان تنهایی که یا تنها با تو هستم و یا تنها به یاد تو هستم . ای عشق من ...

ای بهترینم ... به عشق تمام این عشق ها  * دوستت دارم *  . 

پرسیدم : به جواب این سوال رسیدی ؟

این بار او سکوت کرد .

و این بار او با چشم های خیسش به چشم هایم خیره شد ...

اشک هایش را پاک کردم و این سکوت عاشقانه هم چنان ادامه داشت ...

 

و من باز هم گفتم : به اندازه ی وسعت این سکوت عاشقانه که بین ما برپاست 

 

نوشته شده در 7 شهريور 1389برچسب:,ساعت 12:26 توسط ملیکا| |

 

نوشته شده در 6 شهريور 1389برچسب:,ساعت 14:16 توسط ملیکا| |

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

نوشته شده در 6 شهريور 1389برچسب:,ساعت 13:59 توسط ملیکا| |

 

نوشته شده در 4 شهريور 1389برچسب:,ساعت 11:38 توسط ملیکا| |

 

 

زندگی گل زردی است  بنام       غم 

فریاد عاشقی است     بنام      محبت  

مروارید گران بهایی است بنام    اشک 

دوستی دو معشوق است بنام   عشق  

 

 

 

 

نوشته شده در 4 شهريور 1389برچسب:,ساعت 10:13 توسط ملیکا| |

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 

همه تن خیره شدم چشم به دنبال تو گشتم

نوشته شده در 4 شهريور 1389برچسب:,ساعت 11:46 توسط ملیکا| |


Power By: LoxBlog.Com